اجی فاطمهاجی فاطمه، تا این لحظه: 21 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
همه ی نی نی های منهمه ی نی نی های من، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

همه ی نی نی های من

خخخخخ

1395/3/24 17:16
691 بازدید
اشتراک گذاری
 
 
طرف لکنت زبون داشته.

زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسایشو ببرن!
میگه: اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده! niniweblog.com

یه آمبولانس میفرررررستین؟!...

طرف میگه: آدرستون؟!

یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!.........

طرف میگه :ظفر منظورته ؟

میگه: نننننننـــنه!

طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
 

یه هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟

باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ ظ!

طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!

یک! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:

اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گند

گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!

طرف میگه :آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!

از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟! niniweblog.com
طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛
آآآآررره کککککثافت 
ککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش    
 











 
ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ
ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ
ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ
ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ
ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ





یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند :
تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم !
اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم !
شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم !
سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند 
.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه خود رو هم زد. خیلی با حوصله قاشق رو روی میز گذاشت،
یه کم قهوه خورد، یه نگاهی به اونها انداخت و با آرامی گفت:
نمیفروشم....!!!

قه قههقه قهه.....جیییغ...دسسسس...هوراااااا

 

پسندها (1)

نظرات (0)