راهی نمونده تا.....خدا.....
واژه ی عشق را در کتاب های زیادی خواندم ..ولی هیچ کتابی عشق را معنا نکرده بود...
از کبوتر کاکل به سر پرسیدم..تو که به عاشقی معروفی...معنایه عشق را میدانی!؟
کبوتر بالش را بازکرد... گفت با غرور :...چرا که ندانم..خوب هم میدانم..یعنی دوس داشتن...یعنی علاقه...
دوست داشتن که دو کلمه است چگونه دو کلمه ..کلمه به این پر معنایی را معنا می کنند ...نه نمی شود
رفتم از درخت سیب پرسیدم:ای درخت پر ثمر زیبا...تو که با سیبت شاهزاده را به سفید برفی رساندی معنایه
عشق را میدانی!؟
درخت سیب تکانی به خود داد..با صدای مهکم و پیرش جواب داد:عشق..سه جمله است...علاقه به ان که
دوستش داری...شوق به بودنش در کنارت و برای ماندنش قلبت را فدایش میکنی
از درخت پیر تشکر کردم...اما میدانم که این ها ربطی به عشق دارند...عشق واقعی چیز دیگریست...
پیش مادرم رفتم...گفتم مادر: عشق چیست!؟
مادرم در جواب گفت : این را خودت باید پیدا کنی..عشق تا عشق هزار فرق دارد
.....اری راست می گفت ...هم حرف کبوتر درست بود هم حرف درخت سیب تنها ایراد اینجا بود که عشق من
چیز دیگری بود
و امروز ان را پیدا کردم...
خدا
نوشته ی خودم... فاطمه فروزان