اجی فاطمهاجی فاطمه، تا این لحظه: 21 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
همه ی نی نی های منهمه ی نی نی های من، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

همه ی نی نی های من

شب های بمباران

1394/8/27 13:21
267 بازدید
اشتراک گذاری

جسدی که گم شده بود

 

 

ساعت نزدیک 9/5 بود صبح تیر ماه 1365 بود.برای بازی کردن با بچه ها...رفتم میدان روستا.هیچ کس نبود.

 

مجبور شدم بر گردم خانه . پدر و مادرم .... سرشان را انداخته بودند پایین و حواسشان به رادیو بد.سلام که

 

کردم  نشنیدن.رادیو داشت(مارش حمله) میزد و خبر از عملیات رزمندگانمان را میداد.

 

وقتی گفت که رزمندگان در حال چیشروی هستند و بعثی ها فرار می کنند...پدرم لبخند زد ومادرم که توی فکر

 

بود گفت :(( الان صادق کجاست؟جه می کند؟))

 

صادق برادر نوجوانم بود که دو ماه پیش به جبهه رفته بود. پدرم چیزی نگفت. همه گوش به رادیو داشتیم.

 

چند گنجشک که بالای درخت جلوی پنجره نشسته بودند.... جیک جیک می کردند.رادیو همین طور داشت خبر

 

پیروزی می داد.

 

پدرم گفتک: الان بعثی ها مثل گرگ زخمی هستند.

 

در همین موقع.....رادیو برنامه اش را قطع کرد و...

 

آژیر قرمز   کشید

 

گنجشک های روی درخت پریدند ور رفتند....

 

پدرم گفت: خدا به داد ایلامی ها برسد

 

فکر می کردیم اژیر را برای ان ها می کشند.....اما

 

اما کمی بعد

 

انفجار گوش خراشی به گوش رسید و شیشه ها تکه تکه شدند

 

همگی دویدیم بیرون. هیچ جا را نزده بودند!!!

 

فقط صدای شدید هواپیما ها به گوش می رسید .بعد  صدا کم شد و دور شدند پدرم گفت:

 

این دیوار صوتی بود که شکست.نمی خواستند اینجا را بمباران کنند.حتما رفته اند برای ایوان!!

 

..ولی هنوز چیزی  نگذشته بود  که هواپیما ها برگشتند.

 

ظاهرا..پدافند ایوان فراریشان داده  بود ونتوتنسته بودند بمبهایشان را  انجا بریزند.

 

پدرم که روی زمین خوابیده بود ... داد زد: نادر ......بخواب!!

 

خودم رو پرت کردم زمین.که  همون موقع......



نادر حیدری 13 ساله..زرنه ی ایوان غرب



ادامه دارد...   

 

اگه خوب بود بگید تا داستانای دیگه ی شب های بمباران

 

رو واستون بزارم

پسندها (1)

نظرات (1)

کوثر
12 آذر 94 20:49
سلام وبت قشنگه آره حتما ادامه داستان رو بزار اگه خواستی لینک بشی بهم بگو منتظرتم