شب های بمباران
جسدی که گم شده بود ساعت نزدیک 9/5 بود صبح تیر ماه 1365 بود.برای بازی کردن با بچه ها...رفتم میدان روستا.هیچ کس نبود. مجبور شدم بر گردم خانه . پدر و مادرم .... سرشان را انداخته بودند پایین و حواسشان به رادیو بد.سلام که کردم نشنیدن.رادیو داشت(مارش حمله) میزد و خبر از عملیات رزمندگانمان را میداد. وقتی گفت که رزمندگان در حال چیشروی هستند و بعثی ها فرار می کنند...پدرم لبخند زد ومادرم که توی فکر بود گفت :(( الان صادق کجاست؟جه می کند؟)) صادق برادر نوجوانم بود که دو ماه پیش به جبهه رفته بود. پدرم چیزی نگفت. همه گوش به رادیو داشتیم. چند گنجشک...
نویسنده :
☆☆ابجی فاطمه☆☆
13:21